آخرین مطالب
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
juju هر 60 ثانيه اي رو كه با عصبانيت، ناراحتي و يا ديوانگي بگذراني، از دست دادن يك دقيقه از خوشبختي است كه ديگر به تو باز نميگردد جمعه 28 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : قلم
هنوز هم بعد از اين همه سال، چهرهي ويلان را از ياد نميبرم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت ميکنم، به ياد ويلان ميافتم ...
ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن ... روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نيمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش... من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم. کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟ هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟ بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم، ادامه دادم: همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!! ويلان با شنيدن اين جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟ گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه ! گفت: اصلا عاشق بودي؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟ گفتم: نه ! گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟ با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!! ويلان همينطور نگاهم ميکرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين .... حالا که خوب نگاهش ميکردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جملهاي را گفت. جملهاي را گفت که مسير زندگيام را به کلي عوض کرد. ويلان پرسيد: ميدوني تا کي زندهاي؟ جواب دادم: نه ! ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني جمعه 28 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : قلم
عقل به هیچ وجه بر دل حکم نمیراند
فقط همدست او میشود. جمعه 28 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : قلم
یه روزی یه آقایی از پارتی برمیگشته.
- دوستش میگه:چه خبر؟چه طور بود پارتی؟ - میگه: خیلی خوب بود.دخترا همه عاشقم شده بودند.تازه اسم یه گلم ،روم گذاشته بودند. - دوستش میگه: چه گلی؟ - میگه: دخترا میگفتن: مونگول باید برقصه،مونگول باید برقصه. جمعه 28 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : قلم
به چه میخندی تو؟
به مفهوم غم انگیز جدایی؟ به چه چیز؟ به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟ به چه میخندی تو؟ به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟ یا به افسونگریه چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟ به چه میخندی تو؟ به دل ساده من میخندی که دگر تا ابد نیز به فکر خود نیست؟ خنده دار،است بخند... جمعه 28 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : قلم
ترک دوست و تنهایی:
از دست دادن دوستان غربت است. حکمت ۶۵ جمعه 28 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : قلم
ز خرخوانان عالم هر که را دیدم غمی دارد!
دلا رو کن به مشروطی که آن هم عالمی دارد! ایام غمبار امتحانات بر عاشقان علم و دانش تسلیت باد. جمعه 28 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : قلم
گاهی خدا پنجره هارو می بندد و درهارو قفل می کند
زیباست که فکر کنیم شاید بیرون طوفان است و میخواهد از ما محافظت کند. جمعه 28 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : قلم
- هر روز صبح در آفریقا وقتی خورشید طلوع می کند، یک غزال شروع به دویدن می کند و می داند که سرعتش باید از یک شیر بیشتر باشد تا کشته نشود.
- هر روز صبح در آفریقا وقتی خورشید طلوع می کند، یک شیر شروع به دویدن می کند و می داند که باید سریع تر از آن غزال بدود تا از گرسنگی نمیرد. * مهم نیست، غزال هستی یا شیر، با طلوع خورشید دویدن را آغاز کن جمعه 28 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : قلم
خداجون تو این گرونی که از تو مهمونی خواست؟! ماه مهمونی خدا بر همه مبارک چهار شنبه 2 / 5 / 1386برچسب:, :: 17:7 :: نويسنده : قلم
|